تاریخ : سه شنبه, ۴ اردیبهشت , ۱۴۰۳ 15 شوال 1445 Tuesday, 23 April , 2024
5

داستان واقعی: یک با یک برابر نیست

  • کد خبر : 3654
  • ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۱۹:۰۰
داستان واقعی: یک با یک برابر نیست

معلمی عشق است داستانی واقعی: “یک با یک برابر نیست”     برای چندمین بار است که از معلمی لذت بردم و با این صفت زندگی کرده ام و شاید همین باشد که معلم را سر پا نگه می دارد و کمتر معلمی را سراغ داشته باشی علیرغم همه مشکلات از این حرفه اش پشیمان […]

معلمی عشق است

داستانی واقعی:

“یک با یک برابر نیست”

 

 

برای چندمین بار است که از معلمی لذت بردم و با این صفت زندگی کرده ام و شاید همین باشد که معلم را سر پا نگه می دارد و کمتر معلمی را سراغ داشته باشی علیرغم همه مشکلات از این حرفه اش پشیمان باشد و اگر از او بپرسی که  دوباره به دوران دانش اموزی برگردی چه شغلی را انتخاب میکنی میگوید معلمی را .

گوشی تلفنم زنگ خورد ساعت یازده ونیم یک روز کاری بود از انجا که شماره را نداشته  جواب ندادم ،دوباره و دوباره زنگ خورد ..گوشی را باز کردم دیدم یک پیام برایم فرستاد:”سلام اقا ،”من دانش آموزت بودم وهستم چرا جوابم نمیدهی ؟

یک علامت (؟)سوال)برایش فرستادم .دوباره نوشت اقا اجازه شماره ات را نداشتم از یک دوست همکلاسی گرفته ام .اینبار خودم بهش زنگ زدم ،پشت خط صدایی ارام و مهربان که میشد ذوقش را از حرف زدنش فهمید ..شروع کرد به سلام و احوالپرسی،”آقا” ” آقا “چقدر خوشحال هستم صدایت را میشنوم .داشتم پشیمان میشدم از زنگ زدنم ،دلم داشت میگرفت درست مثل روزهایی که به مدرسه می آمدی و من چند بار به جاده  و گاهی از پنجره کلاس به حیاط خیره میشدم تا بیایی ..اینقدر خوشحال بود که یادش رفته بود من هم باید حرف بزنم ..هر از گاهی بین حرف هایش میگفت :الو اقا میشنوی .میگفتم بله ..و ادامه می داد ،حرف هایش که به سرسطر رسید تازه گفتم خوبی عزیزم .میشه اسمت را بگی ،گفت آقا از صدایم نشناختی مرا ؟،گفتم تویی… خندید گفت ‌،بله آقا ..با گفتن بله آقا تمام خاطره های شیرین و تلخ روزگار نچندان دور در ذهنم تداعی شد،بغض و لبخندم باهم تلاقی کردند ،قطره های اشک (شوق )از گونه هایم آرام جاری شد بلند شدم و درب اتاق را قفل کردم .میخواستم این حال خوش با ورود ارباب رجوعی بهم نریزد .گفت آقا ممنونم؛ ممنونم که مرا به درس و تلاش برگرداندی ،اقا یادته دیگه میخواستم ترک تحصیل کنم ،وقتی این جملات را میشنیدم ،بغض و اندوه با قطرات اشک که دیگر راحت بر روی گونه هایم سَُر میخورد مرا به سکوت کشاند؛طوری که دو یا سه بار میگفت :الو.. الو ..آقا قطع کردی ،خودم را جمع می کردم و می گفتم: میشنوم .یادم آمد که دانش آموز مودب و خوبی بود ،درسش هم خوب بود ،اما آذر ماه وشاید هم اوسط دیماه بود که متوجه شدم بیشتر جسمش درکلاس است و فکرو ذهنش’ و اصلا دلش به درس نیست .کنجکاو شدم، یک روز که برای درس او را پای تخته فرا خواند م متوجه شدم که انگار کلاس را روی سرش آوار کردم نمیخواست بیرون بیاید،اصرار نکردم و گفتم اشکال ندارد بنشین‌.با خود میگفتم لابد درس نخواند و اماده نیست ،اما تا پایان زنگ بطور نامحسوس زیر نظرش داشتم،

دیدم آن شوق و ذوق دو ماه اول در وجودش خشکیده ، آن روز موقعی که زنگ تفریح شد ماندم تا بچه ها همه یکی یکی از کلاس خارج شدند ،دیدم بلند نشد و گویا منتظر است تا من از کلاس خارج شوم،اما رفتم وآرام کنارش نشستم ..احساس کردم آنقدر غرق در خویش است که چند ثانیه ای متوجه حضور من نشد،وقتی نگاهم کرد اشک از چشمانش جاری شد  گفتم:چه شده است ؟مشکلت چیست؟گفت آقا نمیخواهم درس بخوانم ،با تعجب!! پرسیدم چرا کسی چیزی گفته؟ کسی اذیتت کرده؟..گفت: آقا.نه..آرام که حرف میزد  زیر میز را ورانداز کردم دیدم جوراب هایش از کفشش بیرون زده و شلوارش رنگ رویش پریده است که معلوم بود حداقل دو  سال است که همین یک شلوار را دارد..اینبار کلاس روی سر من آوار شد،دیگر از او توضیحی نخواستم ،بهش گفتم به این اصلا فکر نکن تو باید درس بخوانی .اشک هایش بیشتر شد گفت آقا بابام کارگر ساختمان است،سه ماه است که دستش شکست و نتوانست کار کند‌،مثل هرسال اول مهر پولی نداشتیم که لباس مدرسه بخریم..او می گفت و من سعی میکردم بغضم را که ترکیده است ازش پنهان کنم..گفت آقا مادرم وقتی من لباس می پوشم به مدرسه بیایم میبیند که دلم گرفته است گریه میکند ،آقا نمیخوام درس بخوانم ،آقا خونه باشم غم مادرم کمتر است.گریه اش را که کرد سبک شد،بهش گفتم عزیزم مگه میشه بخاطر لباس درس نخواند ،تو مادرت را دوست داری اگر میخواهی خوشحال بشه باید درس بخوانی..

گفتم لباس و لوازم مدرسه ات را من تامین میکنم بدون اینکه کسی متوجه شود تو هم اصلا به این موضوع فکر نکن، فقط درست را بخوان..

کلی حرف زدم تا قانع شد که لباس و کفشی را که من تامین میکنم بپذیرد ..حتی بهش گفتم: من از دو راه عوضش را از تو میگیرم خندید و گفت چطور، بعد از کلی اشک و گریه وقتی خندید احساس کردم دنیا به من لبخند زد .گفتم راه اول اینکه درس بخوانی و ادمه تحصیل دهی هم من و هم خانواده ات خوشحال شوند.. واین می شود عوض کار من.

راه دوم هم وقتی انشالله رفتی سرکار هزینه ای که من کردم با اولین دستمزدت پس دهی .خندید گفت اقا به این شرط قبول .

به دفتر مدرسه رفتم،با مدیر ودوتا از همکاران صحبت کردم.گفتم حاضر هستید یک کار خیر انجام دهیم.اول به شوخی گفتند اگر هزینه دارد نه..من هم خندیدم گفتم هیچ کار خیری بدون هزینه نیست.یکی از همکار ها گفت چه شد تمام زنگ تفریح  نبودت نکنه داشتی به کار خیر فکر میکردی ،گفتم:اتفاقا بله.بعد از توضیح یکی پذیرفت کفش یکی هم پیراهن ،من هم گفتم شلوارش را تهیه میکنم،مدیر هم گفت:کلیه لوازم تحریر یک سالش با من..بعد گفتم این دانش اموز تا اخر سال باید تحت تکفل ما باشد اما چون بهش قول دادم کسی از این موضوع خبر دار نشود،باید وسایل را از طریق من به دستش برسانیم که ناراحت نشود ،همه پذیرفتند..آن سال تمام شد و ما نگذاشتم که کوچکترین کمبودی در وسایلش باشد ،عید رسید..یک هفته قبل از عید لباس عیدش را نیز تهیه کردیم و تحویلش دادیم .بعد از عید با خوشحالی آمد گفت آقا دیگر نیاز ندارم‌،بابام دستش خوب شد ،مادرم خیلی از شما تشکر کرد میخواهد شما را ببیند،گفتم نه؛اگر میخواهی،من دوستت داشته باشم نیاز نیست این کار را کنی،به مادرت سلام برسان و بگو هزینه این لباس ها با من نبود کسی دیگر تامین میکرد که نمیخواهد او را بشناسید …

تقریبا ۷سالی می شود  که  بواسطه جابجایی او را نمیدیدم اما از همکاران سراغش را میگرفتم دوسالی هم می شد که دیگرخبری از او نداشتم ،وقتی این خاطرات از ذهنم عبور میکرد ،گفت آقا میدانی دارم همکارت میشوم،آقا تربیت معلم قبول شدم ،آقا میخواهم به قول دومی هم عمل کنم .قول اول که درس خواندم مادر و خانواده ام را خوشحال کردم ،قول دوم قرار شد هزینه ها را حساب کنم . آقا رو قولت هستی ازم می پذیری؟گفتم حساب میکنی اما نه با من،یادت باشد اگر سر کلاس رفتی  و دانش اموزی چون دوران محصلی خود دیدی با او حساب کنی..نفسی راحت کشیدم؛خدا را شکر گفتم ..و یک بار دیگر به معلم بودن خودم بالیدم..

وهمه کاستی ها و دغدغه هایم  همه دل پری هایم ، اجاره نشینی ام. قسط های عقب افتاده ام و…. از یادم رفت . تازه الانم که به آن روزها فکر میکنم حسی عجیب مرا به صبر و بردباری می خواند به روزهایی ماندگار تر از نداری ها. زیرا این نداری و کمبودها  درمقابل آن داشتن ها هیچ است….

آری همکاران عزیز با همه سختی ها معلمی شغل نیست،احساس است ،درک است و درس است .

 

بخود ببالیم که در هیاهوی بی عدالتی ها و نابرابری ها ما معلم ها هستیم که می دانیم یک با یک برابر نیست و همه را با یک ترازو آن هم ترازوی افکار خویش نمی سنجیم..

ما معلم ها هستیم که میدانیم گاه یک با یک عددی چندین و چندین رقمی است… که در وهم نیز نگنجد وآن مربوط به ژن های برتر است…

وگاه یک با یک نه که برابر نیست، که جمعش همان یک می شود.

“یکی” که گاه دو برادر ویا یک برادر و خواهر و یا دوخواهر  مجبور هستند. یکسال با همان یک جفت کفش و یک کیف و یک پیراهن به مدرسه بیایند…

آری یک با یک برابر نیست و این را تنها معلم می تواند درک کند که بارها به عینه لمس کرد….

 

اسدالله شهریاری

۳۰اردیبهشت ۱۳۹۸

لینک کوتاه : https://mongashtpress.ir/?p=3654

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.