تاریخ : پنج شنبه, ۶ اردیبهشت , ۱۴۰۳ 17 شوال 1445 Thursday, 25 April , 2024
23

داستان کوتاه: بره ی ناقلا و چوپان بلا

  • کد خبر : 2828
  • ۰۱ آذر ۱۳۹۷ - ۱۸:۴۲
داستان کوتاه:  بره ی ناقلا و چوپان بلا

داستان کوتاه:    بره ی ناقلا و چوپان بلا   روزی روزگاری چوپانی در شهری زندگی می کرد که گله ی شنگولی و سگ چوپانی عظیم الجثه و الاغی تنومند دارایی بی نظیر او بود.چوپان سوار بر الاغ به این سو و آن سو می رفت و سگ را به دنبال گله می فرستاد. پس […]

داستان کوتاه:

 

 بره ی ناقلا و چوپان بلا

 

روزی روزگاری چوپانی در شهری زندگی می کرد که گله ی شنگولی و سگ چوپانی عظیم الجثه و الاغی تنومند دارایی بی نظیر او بود.چوپان سوار بر الاغ به این سو و آن سو می رفت و سگ را به دنبال گله می فرستاد. پس از مدتی چوپان تصمیم گرفت در کنار شغل شریف شبانی یک کار و کاسبی دیگر هم راه بیندازد  و پس از مشورتهای بسیار با چوپانان قدیمی و کار کشته تصمیم به راه اندازی کارگاه تولید ماسک گرفت.

گوسفندان هر روز به همراه سگ چوپان از کوچه ها و خیابان ها می گذشتند و در حاشیه ی جدولها پوست میوه یا اضافه ی سبزی یا کاغذ باطله می خوردند و شبها شاداب و قبراق به خانه باز می گشتند و سگ گله پس از یک روز خستگی و گرسنگی برای چوپان دم تکان می داد چوپان هم  مقداری آشغال گوشت و کمی نان جلویش می انداخت. البته این اواخر، دیگر، گوشت گران شده بود و چوپان آشغال گوشتها را احتکار می کرد تا به قیمت بیشتر بفروشد و حتی وقتی مشتریان اعتراض می کردند که آشغال گوشت کمیاب شده است او هم قسم می خورد که گوسفندانش باید کاغذ باطله هایی بخورند که نوشته های روی آنان خارجی باشدتاآشغال گوشت داشته باشند اما چون تحریم هستیم دیگر از این کاغذها وارد نمی شود. روزی از روزها که چوپان داشت برای مشتری ها درباره ی کاغذ خارجی و آشغال گوشت توضیح می داد بره ی ناقلا حرف هایش را شنید اما منظورش را متوجه نشد فقط نگرانی مردم را احساس می کرد و غم چهره شان را با تمام وجود درک می کرد بنابراین تصمیم گرفت از فردا فقط کاغذ باطله هایی را بخورد که رویشان ،خارجی نوشته شده است. چند روزی  به این مهم  اهتمام ورزید اما پس از مدتی دیگر از این کاغذها پیدا نمی شد مردم هر روز نگرانتر و بره غصه دارتر می شد. تا اینکه یک روز بره ی ناقلا دل را به دریا زد و به کتابخانه ی عمومی شهر رفت در باز بود کسی آنجا نبود به طبقه ی بالا رفت چند نوجوان دانش آموز را دید که کتاب دستشان بود اما با کمال تعجب دید آنها کتابها را نمی خورند بلکه لبهایشان را تکان می دهند به آنها نزدیک شد بچه ها از دیدن بره ی ناقلا ذوق زده شدند مقداری کاغذ جلویش انداختند اما بره دیگر کاغذ نمی خورد او کنجکاو شده بود که بچه ها با کتابها چه می کنند یکی از بچه ها،کاغذ باطله ای را برداشت،داستان چوپان دروغگو بود داستان را برای بره ی ناقلا خواند بره ابتدا  از شنیدنش لذت برد بعد ترسید بعد به طبقه ی پایین برگشت او حالا می توانست بخواند کتاب دیگری برداشت، کلیله و دمنه. چه داستانهای جذابی. چه تهمتها که به روباهان بیچاره زده بودند، چه قصه های من درآوردی که روح حیوانات از آنها خبرنداشت با خودش فکر کرد آخر چرا باید یک انسان به جای قصه های واقعی آدمها، برای حیوانات مردم حرف دربیاورد  با هیجان تمام، کتاب را خواند ساعت هفت شب متصدی کتابخانه آمده بود که درب را ببندد، بره در گوشه ای پنهان شد در بسته شد بره نفس راحتی کشید کتاب دیگری برداشت رمان قلعه ی حیوانات نوشته ی جرج اورول. تا صبح پلک بر هم نزد رمان را کامل خواند با خودش گفت چه دنیای ترسناکی!چه خوکهای کثیفی چه سگهای بی رحمی! چه الاغ پیر کودنی! چه قوانین احمقانه ای!چه حیوانات مظلومی! اما بشنوید از چوپان قصه ی ما، که در پایان شب،گوسفندانش را شمرد یکیش کم بود سگ بیچاره را به باد کتک گرفت به او آب و غذا نداد و وادارش کرد تمام شب زوزه بکشد. سگ هم اطاعت کرد حتی برای لحظه ای هم اعتراض نکرد او حتی در خلوت خودش هم اعتراض نکرد و حتی خودش را مستحق بدتر از اینها می دانست سگ بود و وفادار و قانونمند. فکر می کرد باید به ازای ذره ذره ی نان و آشغال گوشتهایی که می خورد تلاش بکند و به چوپان و گوسفندان خدمت بکند. اماگوسفندان بر خلاف چوپان، چندان توجهی به گم شدن بره نداشتند فقط مادرش دو سه بار با صدای خسته ای  گفت بععع بعععع بعععع. بعد ساکت شد گوسفند پیر گله که یکی از گوشهایش بریده و یک از چشمانش کور بود برای دلداری مادر بره ی ناقلا گفت حالا بره های ما چه گلی به سر مازدند که تو برای بره ات بی تابی می کنی در ثانی بره ات، خودش مقصر است اگر همراه گله می آمد گرگ او را نمی خورد بقیه ی گوسفندان هم با جنباندن سر، و نشخوار ته مانده ی کتابها، حرف گوسفند پیر را تایید کردند که بعله،گرگ بی تقصیر است گرسنه است و غذا می خواهد.

بره ی ناقلا فردا صبح، پنهانی چند کتاب دیگر را لای پشمهایش از کتابخانه بیرون آورد خوشبختانه  کسی آمار کتابها رانداشت و گم شدن کتابها را چک نمی کرد بره با خودش گفت کاش می توانستم همه را با خودم میبردم اینجا کسی کتاب نمی خواند. در راه برگشت به گله رسید گوسفندان از دیدنش خوشحال شدند گمان می کردند او را گرگ خورده است اما نخورده بود صورتش تکیده بود شکمش قور قور می کرد حال راه رفتن نداشت مادرش کمی دعوایش کرد و بعد به سراغ چند پلاستیک که در حاشیه ی جاده افتاده بود رفت تا آنها رابخوردچندتا از بره های هم سن و سال بره ی ناقلا به سویش دویدند تا با او بازی کنند اما بره ی ناقلا با آنها بازی نکرد ترش کردند او هم آنها را به گوشه ای برد یواشکی کتابها را به آنها نشان داد بره ها برای خوردن کتابها به سمتش حمله ور شدند اما آنها را منع کرد و جریان دیشب را برایشان تعریف کرد آنها هم عاشق کتاب خواندن شدند بره ی ناقلا هر روز به کتابخانه می رفت و برای خودش و دوستانش کتابهای مختلف می آورد.

چوپان همچنان به فروش ماسک مشغول بود و مشتریان زیادی داشت. یکی از روزها که بره ی ناقلا کتاب سه جلدی درباب حقوق حیوانات را خوانده بود و از آن همه حقوق تضییع شده خودش و خانواده و همنوعانش سرسام گرفته بود    تصمیم گرفت به چوپان بگوید که او هم کتاب بخواند تا بتواند از گوسفندان در مقابل سایر حیوانات و انسانها حمایت کند بنابراین به کارگاه تولید ماسک چوپان رفت

مشتری های زیادی جلوی کارگاه صف کشیده بودند اولی آمد و به چوپان گفت ماسکی میخواهم که مرا آدم تحصیل کرده ای نشان بدهد او هم ماسکی به او معرفی کرد و به او گفت حتی اگر دو خط املا هم بلد نباشی با این ماسک میتوانی خودت را پروفسور نشان دهی  دومی گفت ماسکی می خواهم که مرا مدیر کند ماسک ایشان را هم داد اما همراهش یک برگه ی راهنما هم داد که از افشای متن آن معذورم دیگری گفت ماسکی می خواهم که مرا آدم متشخص و با ایمانی نشان دهدچوپان چندین ماسک با درجه بندی های مختلف به او نشان داد قیمت بعضی ها خیلی گران بودمتاسفانه  از توصیف همه ی این ماسکها معذورم فقط چوپان در خلال تحویل این ماسکها دستوراتی هم برای آنها می نوشت خیلی دلم می خواهد تک به تک این دستورالعمل ها را شرح دهم اما علاوه بر اینکه از سگ گله و لگد الاغ  می ترسم از شاخهای گوسفندان دو چندان ترس دارم، آخر،گوسفندان به شدت چوپان دلسوز و مهربانشان را دوست دارند. اما بره ی ناقلا همه دستورالعمل ها رادید و شنید از تصمیم خود برگشت به سمت گله رفت همه ی آنها را جمع کرد و برایشان سخنرانی غرایی کرد و از آنها خواست علیه چوپان شورش کنند گوسفند پیر غرولند کنان از گله جدا شد کارتن کثیفی را از ته جدول بیرون آورد و به سختی می جوید بسیاری از گوسفندان اصلا چیزی از صحبتهاي بره ی ناقلا نفهمیدند عده ی دیگری گفتند تو حتما خودت می خواهی جای چوپان را بگیری سوار بر الاغ شوی و به کارگاه بروی و پول دربیاری عده ای گفتند ولمون کن بزار زندگی مونو بکنیم جز همان چند بره ای که کتاب می خواندند کسی با بره ی ناقلا همراهی نکرد غروب که شد چوپان به میان گوسفندان آمد چندتا از بره ها را بسیار لاغر و تکیده دید خیلی کنجکاو شد چرا این بره ها اینقدر لاغر شدند به سگ گله مشکوک شد با خودش گفت به گمانم سگ گله از آن روزی که او را تنبیه کردم اجازه نمی دهد بره ی ناقلا و دوستانش غذا بخورند برای همین، روز به بعد پنهانی گله را می پایید گله وارد دانشگاه شد گوسفندان به چمن های دانشگاه حمله ور شدند دمدمه های بهار بود علف های دانشگاه دست نخورده و تمیز بود گوسفندان مشغول چریدن بود بره ها از گله جدا شدند به کتابخانه ی دانشگاه رفتند چند کتاب از کتابخانه برداشتند روی صندلی ها نشستند و شروع به خواندن کردند چوپان از پشت پنجره این صحنه را دید از عصبانیت برآشفت فورا آنها را به سالن آمفی تیاتر دانشگاه برد و برای آنها سخنرانی کرد.

گوسفندان عزیزم

بره های نازنینم

امروز صحنه ای را دیدم که قلبم را به درد آورد بره های من کتاب می خوانند از گوسفند پیر تعجب می کنم که مانع این بچه ها نشده است. نکند داستان گوش بریده و چشم نابینایش را برای شما نگفته است. اگر او نگفته من برایتان می گویم.گوسفند پیر هم در جوانی به سراغ کتابخوانی رفت اما کتابها پس از مدتی شنوایی او را به شدت بالا برده بودند به نحوی که او بر اثر  درد و گریه ی گوسفندی، حتی در دورترین نقاط دنیا   از خواب می پرید کتابها حتی چشمهایش را از کار انداخته بودند چیزهایی می دید که نباید می دید  گاهی اوقات مرا به شکل گرگ می دید و من به توصیه ی پزشک ناچار شدم یکی از گوشهایش را ببرم و یکی از چشمانش را کور کنم و این کار صرفا به خاطر سلامتی و طول عمر خودش بود.آری عزیزان من، کتاب شما را بیمار می کند با خواندن کتاب ممکن است “دق مرگ” شوید حتی ممکن است بیماری اعصاب بگیرید و در بخش بیماری های روانی بستری شوید کتاب شما را آگاه می کند و آگاهی برای گوسفند سم کشنده است شما باید گوسفند بمانید و به گوسفند بودنتان افتخار کنید همه ی گوسفندان یک صدا بع بع کنان حرفهای چوپان را تایید کردند.چوپان به آنها آفرین گفت و گفت حالا بروید و از این هوای بهاری لذت ببرید تا من کمی چرت بزنم. چوپان پشت یکی از میزهای مدیریت، به خواب عمیقی فرو رفت بره ی ناقلا از فرصت استفاده کرد به سمت چوپان رفت آرام ماسکش را از روی صورتش کنار زد چهره ی گرگ مهیبی زیر ماسک چوپان، قلب بره ی جوان را فروریخت آری او یک گرگ بود با ماسک چوپان.بره ی ناقلا از ترس پا به فرار گذاشت به گوسفندان رسید و چندین بار با صدای بلند فریاد زد او چوپان نیست او یک گرگ است فرار کنید گوسفند پیر بلافاصله به بره ی ناقلا رسید و دستش را روی دهانش گذاشت. گوسفندان همچنان مشغول علف خوردن بودند آن چند بره ی کذایی فرار کردند گوسفندان با تعجب به بره های در حال فرار نگاه می کردند. بره ی ناقلا به هر زحمتی شد از دست گوسفند پیر خودش را نجات داد ناگهان الاغ با یک لگد به کله ی بره، او را نقش زمین کرد و سگ لاشه ی بره را به دندانهایش گرفت و به سمت چوپان برد. در تمام این مدت، چوپان واقعی گوسفندان، از پنجره ی آپارتمانی در طبقه ی دهم ساختمانی در همسایگی دانشگاه تمام این صحنه ها را می دید به سرعت به سمت گله آمد اما وقتی که رسید یکی از چشمان بره ی ناقلا کور شده بود و یکی از گوشهایش بریده شده بود و گرگ با ماسک چوپان واقعی، برای گله توضیح می داد که خوشبختانه خطر رفع شده است و جای هیچ نگرانی نیست و چوپان واقعی گوسفندان …..

ادامه ی داستان با شما

پایگاه خبری مُنگشت پرس

لینک کوتاه : https://mongashtpress.ir/?p=2828

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 1در انتظار بررسی : 1انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.